سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش

موسیقی افغانی سرگردان در شکل پردازی های بی محتوا

نویسنده: فریدون رسولی

شنبه 16 فوریه 2008 

چنان که گویند موسیقی غذای روح است ، غذایی که هر انسان برای ادامه حیات ، برای لذت بردن از زندگی و برای زندگی کردن، نه زنده ماندن بدان نیاز دارد. این یک تعریف و برداشت کلی در باره موسیقی است که بیشتر میتواند اغواگر باشد و هنرمند و شنونده را از رسالت اساسی که این بخش هنر در برابر خود دارد، دور نگهدارد. درست این جزء از تعریف موسیقی است ، اما نمیتوان هر نوع آهنگ و یا اثر هنری ازینوع را به خور آن داد و حتی ابتذال هنری،در قالب موسیقی را ارزش دانست که نوازنده روح است.موسیقی در پهلوی اینکه شنونده را باید به بهترین نحوی بخود جلب کند ، پیامی در خود داشته باشد تا ذهن شنونده را تحرک بخشیده و آنرا با مقتضیات عصر و زمان هماهنگ سازد. مقتضیات عصر و زمان که در اثر هنری انعکاس می یابد ، برخواسته از برداشت و موضع هنرمند است که از پیرامون اجتماعی خود کسب می کند. موقعیت طبقاتی هنرمند گاهی موضع او را در قبال مسائل اجتماعی و سیاسی تعیین میکند، اما این یک اصل کلی نیست ، چنانچه هنرمندانی دیده میشوند که با وجود پیوند با طبقات مرفه جامعه ، از لحاظ موقعیتی در موضع مردمی دفاع از زحمتکشان قرار دارد. اینجاست که تعهد هنرمند در مقابل اجتماع رنگ میگیرد و هنرمند متعهد در اجتماع متولد میشود. بر عکس هنرمندانی هم وجود دارند که سر به آستان دشمن طبقاتی خود نهاده و اصلیت و اصالت خود را در تاق نسیان گذاشته اند ، میتوان این جمع را تخم حرام از تبار خود دانست.

متأسفانه هنرمندان نوع دومی جبهه غالب را در بزنگاه موسیقی افغانستان گشوده اند؛ عشق، محبت، دوستی و کلماتی ازینوع تار و پود موسیقی افغانستان را تنیده است ، که هر روز شکل پردازی های آمیخته با ابتذال، آثار مقطعی را می آفریند که فقط به درد تاجران پاکستانی و افغانی میخورد تا بازار CD فروشی آنها را گرم نگهدارد. شاید نهاد ها و مؤسساتی که پروژه "آهنگ زایی" آنان را تمویل میکنند هدفی جز این نداشته باشند،وشاید هم با اجرای کنسرت های این به اصطلاح "آواز خوانان" و "ستاره" ها اعلانات و اشتهارات شان را به بهترین شکل به خور بیننده ها و شنونده ها بدهند.

چیزی دیگری که اینروزها در چپه گرمک بازار موسیقی افغانستان خود نمایی می کند ، ساختن کلیپ های ویدیوی است که هر کدام در پرباری ابتذال آن از دیگری سبقت می گیرد.تماشای کلیپ های ازین دست، بویژه "آوازخوانان" پمپ شده جوان وضعیت آشفته بازار موسیقی افغانی را به بهترین نحوی به تصویر می کشد. از محتوا که خبری نیست ، در شکل و فرم نیز جز چهره نمایی تعدادی از رقاصه های خارجی چیزی دیگری را نمیتوان یافت. رقص و اجرای آهنگ با ژست های خاص "آوازخوان" و رقص "هنرمندانه" این دختران، از یکطرف شبیه به عروسک بازی اطفال بوده و از جانب دیگر بیانگر فقر فرهنگی با آمیزه غرایز جنسی "کلیپ ساز" و "آوازخوان" است. در مجموع صحنه پردازی های بالیودی این کلیپ ها که اکثرا در خارج افغانستان ساخته میشوند در پهلوی مصارف گزاف بی مورد، یکنوع رقابت نا سالم را در بین آوازخوانان جوان ایجاد کرده است و این بدون شک منبع خوب درآمد برای استدیو های موسیقی در ازبکستان و تاجکستان می باشد، در عین حال حقانیت این ضرب المثل قدیمی را به اثبات می رساند که؛ « تا ابله در جهان است مفلس در نمیماند».

بعضاً میتوان هماهنگی بین مضمون آهنگ و شکل پردازی کلیپ را بجا دانست، زیرا در مضمون این آهنگ ها چیزی سوای عشق غریزی نسبت به دختر، فدا شدن در راه این عشق، فریاد از دست معشوق و مسائلی ازین قبیل را نمیتوان سراغ کرد. پس این رقص ها با اکت و ادا های خاص "هنرمند" کش، فقط میتواند به درد همین تیپ "آهنگ"ها بخورد، ورنه نمیتوان و امکان ندارد از یک مضمون نهایت ابتذالی پوسیده وگندیده، کلیپ هنری پیام آور برای بیننده تهیه کرد.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط 86/11/29:: 1:40 عصر     |     () نظر

نکته دیگری که قابل توجه و برای جامعه هنری قابل نگرانی است ( ولی نه برای آوازخوانان موصوف) اینکه؛ تعداد از"آوازخوانان" در رقابت با هم "جوره خوانی" را آغازیده اند، که این خود جوهر کاذب کارهای آنان را بیرنگتر و بی مزه تر میکند. جوره خوانی هنرمندان افغانی با آوازخوانان تاجکستانی ،که بعضاً حتی سواد خواندن و ادا کردن درست شعر را ندارند، از یکسو اگر توهین برای هنر است ، ازطرف دیگر تشت رسوایی این "هنرمندان" را آفتابی میکند. گوی این بیماری واگیر در حال شیوع یافتن است، «نقیب نیکان» و سایرین که پیشکسوتان این بازار اند ، شاید ازین راه خود را برای بیننده و شنونده افغانی مطرح کرده باشد( که جای تأسف است). باید جلوی مبتلا شدن کامل موسیقی افغانی را، به این بیماری گرفت و باید بدیل مناسب در برابر آن ارائه کرد، ورنه این شیوه و سبک کار به تباهی جوره خوانی خواهد انجامید، که بالیود هم نخواهد توانست شیرازه از هم پاشیده آنرا لحیم و ولدینگ کند.

بنأ با در نظرداشت گفته های بالا میتوان تمام کاسه کوزه ها را بر سر مضمون و محتوا شکست.اگر هنرمند و آوازخوان نسبت به جامعه و انسان متعهد باشد ، باید چشم و گوش مردم بوده و فریادگر دردهای آنان از طریق هنر و حنجره اش باشد. در شرایطی تحت سیطره دموکراسی امریکایی و جنایتکاران هنر کش و انسان کش، گفتن و نالیدن از جدایی معشوق جز ارضاء غرایز پست جنسی وخاک پاشیدن به چشم مردم چیزی دیگری نمیتواند باشد. بدون شک اتکا به چنین سبک کار، هنرمند را در اردوگاه ضد مردمی قرار داده، هنر و آوازش را به لجن میکشد.پس بر هنرمندان آگاه و کسانیکه تازه گام در جاده پاک هنر میگذارند لازم است تا با در نظرداشت وضعیت اجتماعی و سیاسی ، و سوژه یابی ازین وضعیت، که بی نهایت آسان است به خلق ماندگارترین آثار مبادرت ورزند.آموختن از سبک کار هنرمندان خارجی بویژه هنرمندان متعهد همسایه (که متأسفانه ما فاقد این تجربه هستیم) راه را برای آنان باز میکند تا هرچه بیشتر درین راستا کار نمایند.

تمام پدیده های اجتماعی من جمله هنر که برازنده ترین نماد آنست، نمیتواند از سیاست به کنار بماند. سیاست در هست و بود تمام پدیده های اجتماعی جاه دارد و هنرمندانی که از ترس رژیم های جنایتکار و یا در همسویی با آنها، هنر را دور از سیاست می انگارند ، در حقیقت آنان خود سیاست باز اند، البته در خدمت سیاست ارتجاع و در خدمت سیاست ضد مردمی . آنان با پرداختن به مسائل حاشیه ای و طفره رفتن از مسائل حاد و سرنوشت ساز، مردم را از عصیان و مبارزه در مقابل جنایتکاران و رژیم های ضد مردمی منحرف میکنند. در حقیقت آنان با آب انداختن در آسیاب دشمنان مردم ، خصومت خود را با مردم اعلام می دارند و پست ترین جنایت و خیانت را در مقایسه با جنایتکاران عریان انجام می دهند، مصداق گفته های «برشت» ، این هنرمند متعهد در مورد این گروه هنرمندان چه زیباست؛ «کسی که از حقیقت آگاهی ندارد نادان،و آنکه از حقیقت آگاهی دارد، ولی دانایی خود را پنهان میکند،جنایت پیشه است.» در واقع این هنرمندان جبون ادامه گر همان بحث "هنر برای هنر" که در باطله دانی تاریخ جا گرفته است می باشند.

هنرمندان با ویژگی های فوق را میتوان در تمام کشور ها و فرهنگ ها دید، مثلا در کشور شغالی شده ما فرهاد دریا که خود را شاه فرد موسیقی افغانستان می پندارد میخواند؛ «من جان به قدم های تو می مانم گل جان- ای خانم وگل خانم و گل خانم و گل جان»

در عین حال نه دورتر، از کشور همسایه خود «داریوش» را داریم ،که حنجره اش زمانی «ساواک» و رژیم شاه را خنجر میزد و حال «واواک» و جمهوری اسلامی را نشانه می گیرد.تقریباً تمام آهنگ های داریوش با مایه های سیاسی و وطندوستی آفریده شده اند، که میتوان آنها را جزء ماندگارترین آثار هنری فارسی زبانان دانست.حتی عشقی ترین آهنگ های داریوش برای شنونده پر پیام است،البته نه پیام های هرزه کوچه بازاری نوع وطنی ،بلکه پیام های که همه از عشق نسبت نه میهن و آزادی سرشار بوده و نفرت عمیق و بدون ابهام را نسبت به دشمنان مردم در خود دارد. «سال 2000 »، « شقایق»، «دراین بن بست» وغیره جزء جاودانه های این هنرمند است . شاید ذوق ها وبرداشت ها نسبت به هنر و هنرمند فرق کند، اما هنرمند نمیتواند تعهد خود را بشکند و نسبت به مسائل مهم اجتماعی پشت پا بزند. "هنر برای اجتماع" الگو های بزرگی چون داریوش دارد ، در عین حال که شاعران بزرگی چون شاملو را بارور کرده است. اگر هنرمندان و آوازخوانان افغان با این تعهد هنر را غنا بخشند، بدون شک رسالت خود را به حیث یک انسان آگاه نسبت به اجتماع ادا کرده است، ورنه تاریخ منتقدی بیرحمی است که بر هیچ کس نمی بخشد.

 

1-  شنیده ام که شعر این آهنگ از سمیع « حامد» است، یکی از افاده فروشترین «شعر سازان» این وطن!

2-  مثلا در آهنگ « سال 2000» داریوش چه زیبا می سراید:

سال سقوط ،سال فرار، سال گریز و انتظار ---- فصل شکفتن فلز، سال سیاه دو هزار

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط 86/11/29:: 1:36 عصر     |     () نظر

نامه چارلی چاپلن به دخترش چاپلین!

با همین نام چهل سال، بیشتر مردم روی زمین راخنداندم و بیش از آنچه آنان خندیدند، من گریستم    

   ژرالدین! دخترم،    

اینجا شب است... شب نوئل؛ در قلعه ی کوچک من   همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند، نه تنها برادر و خواهر تو، حتی مادرت. بهزحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم خود را به این اتاق کوچک نیمهروشن، به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم .

من از تو بس دورم خیلی دور... اما چشمانم کورباد اگر یک لحظه تصویر تو را از چشم خانه ی من دور کنند؛ تصویر تو آنجا روی میز همهست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست، اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر برروی صحنه ی پر شکوه شانزه لیزه می رقصی؛ این را می دانم، و چنان است که گویی در  این سکوت شبانگاهی آهنگ قدم هایت را می شنوم، و درین ظلمات زمستانی برق ستارگانچشمانت را می بینم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پرشکوه نقش آن شاهدختایرانی است که اسیر خان تاتار شده، شاهزاده خانم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش،اما اگر قهقه ی تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند،ترا فرصت هشیاری داد، در گوشه ای بنشین، نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرادار، من پدر تو هستم ژرالدین! من چارلی چاپلین هستم! وقتی بچه بودی شبهای دراز بهبالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم: قصه ی زیبای خفته در جنگل، قصه ی اژدهای بیدار <> در صحرا، خواب که به چشمان پیرم می آمد طعنه اش می زدم و می گفتم: برو! من دررویای دخترم خفته ام، رویا می دیدم ژرالدین، رویا... رویای فردای تو، رویای امروزتو.

دختری می دیدم به روی صحنه، فرشته ای می دیدمبه روی آسمان که می رقصید، و می شنیدم تماشا گران را که می گفتند: دختره را می بینی؟ این دخترِ همان دلقک پیره! اسمش یادته؟ چارلی!

آری، من چارلی هستم، من دلقک پیری بیش نیستم .امروز نوبت توست، برقص! من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو در جامه ی حریر شاهزادگان می رقصی! این رقصها و بیشتر از آن صدای کف زدن های تماشاگران گاهترا به آسمانها خواهد برد، برو! آنجا هم برو، اما گاهی هم روی زمین بیا و زندگیمردمان را تماشا کن! زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را، که با شکم گرسنهو پاهایی که ازبینوایی می لرزد، می رقصند. من یکی از اینان بودم ژرالدین!

 

در آن شب های افسانه ای ِ کودکی که تو با لالایی قصه های منبه خواب می رفتی، من باز بیدار می ماندم، در چهره ی تو می نگریستم، ضربان قلبت رامی شمردم و از خود می پرسیدم: چارلی! آیا این بچه گربه هرگز تو راخواهد شناخت؟

تو مرا نمی شناسی ژرالدین. در آن شب های دور،بس قصه ها با تو گفتم، اما، قصه ی خود را هرگز نگفتم. این هم داستانی شنیدنیاست: داستان آن دلقک پیری که در پست ترین محلات لندن، آواز می خواند ومی رقصیدو صدقه جمع می کرد . این داستان من است. من طعم گرسنگی را  چشیده ام . من درد بی خانمانی را کشیده ام واز این ها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقکدوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زد، اما سکه ی صدقه ی رهگذر خودخواهی، آن را می خشکاند، احساس کرده ام . با این همه من زنده ام و از زندگان پیش ازآنکه بمیرند، نباید حرفی زد. داستان من به کار تو نمی آید، از تو حرف بزنیم! بهدنبال نام تو نام من است. چاپلین! با همین نام چهل سال، بیشتر مردم روی زمین راخنداندم و بیشترازآنچه آنان خندیدند، من گریستم.

ژرالدین! در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنهارقص و موسیقی نیست. نیمه شب، هنگامیکه از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی، آن تحسین کننده گان ثروتمند را یکسره فراموشکن .

اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزلمیرساند بپرس . حال زنش را هم بپرس ... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اشنداشت چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار به نماینده خودم در بانک پاریس دستورداده ام فقط این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا قبول کند اما برای خرجهای دیگرت باید  صورت حساب بفرستی. گاه به گاه با اتوبوس، با مترو شهر را بگرد، مردم را نگاه کن،زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو: من هم یکی ازآنان هستم! تو یکی از آنها هستی دخترم نه بیشتر!

هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به انسانبدهد، اغلب دو پای اورا می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر ازتماشاگران رقص خویش بدانی همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خود را بهحومه پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم، از قرنها پیش آنجا گهواره بهاری  کولیان بوده است . در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، زیبا تر از تو، چالاک تراز تو و مغرور تراز تو! آنجا از نور نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن کولیان تنها نور ماه است! نگاه کن! خوب نگاه کن! آیا بهتر از تو نمی رقصند؟اعتراف کن دخترم! همیشه کسی هست که بهتر از تو باشد؛ و این را بدان که در خانوادهچاپلین هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود سنناسزایی بدهد!

 

من خواهم مرد، و تو خواهی زیست. امید من آنست  که تو هرگز در فقر زندگی نکنی، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم، هرمبلغی که می خواهی بنویس و بگیر؛ اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی، با خودت بگو : سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانکاحتیاج دارد. جستجویی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهییافت. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم، برای آنست که از نیروی افسون این بچههای شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام؛ همیشه و هر لحظه به خاطربند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند، نگران بوده ام. اما این حقیقت  را با تو بگویم دخترم: مردمان بر روی زمین ِ استوار، بیش از بند بازان بر رویریسمان ِ نااستوار سقوط می کنند. شاید که شبی، درخشش گرانبهاترین الماس این جهانترا بفریبد، آن شب این الماس ریسمان نااستواری خواهد بود که به حتم از آن سقوط خواهیکرد! آن روز تو بند باز ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی همیشه سقوط می کنند! دل بهزر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه، این الماسبرای همه می درخشد.

برهنگی بیماری عصر ماست! من پیر مردم، شاید  حرفهای خنده آور می زنم، اما بد نیست اندیشه تو در این مورد مال ده سال پیش باشد،مال دوران پوشیدگی! نترس! ده سال ترا پیر نخواهد کرد. به هر حال امیدوارم تو آخرینکسی باشی که تبعه جزیره ی لختی ها می شود! می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگیجاودانی با یکدیگر دارند. با من، با اندیشه های من جنگ کن دخترم؛ من از کودکان مطیعخوشم نمی آید! با این همه پیش ازآنکه اشک های من این نامه را تر کند، می خواهم یکامید به خودم بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه؛ امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا توآنچه من براستی می خواستم بگویم دریافته باشی  .

چارلی دیگر پیر شده است ژرالدین! دیریا زودباید به جای آن جامه های نمایش، روزی هم جامه عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی.حاضر به زحمت تو نیستم، تنها گاهگاهی چهره ی خود را در آینه نگاه کن، آنجا مرانیز خواهی دید! خون من در رگهای توست. امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من میخشکد، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی. من فرشته نبودم، اما تا آنجا که در توانمن بود تلاش کردم آدمی باشم! تو نیز تلاش کن. رویت را می بوسم .

 

  سوئیس - دومین ساعت از 8760 ساعت ِ سال 1964

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط 86/11/29:: 12:23 عصر     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >