سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش

نامه چارلی چاپلن به دخترش چاپلین!

با همین نام چهل سال، بیشتر مردم روی زمین راخنداندم و بیش از آنچه آنان خندیدند، من گریستم    

   ژرالدین! دخترم،    

اینجا شب است... شب نوئل؛ در قلعه ی کوچک من   همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند، نه تنها برادر و خواهر تو، حتی مادرت. بهزحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم خود را به این اتاق کوچک نیمهروشن، به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم .

من از تو بس دورم خیلی دور... اما چشمانم کورباد اگر یک لحظه تصویر تو را از چشم خانه ی من دور کنند؛ تصویر تو آنجا روی میز همهست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست، اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر برروی صحنه ی پر شکوه شانزه لیزه می رقصی؛ این را می دانم، و چنان است که گویی در  این سکوت شبانگاهی آهنگ قدم هایت را می شنوم، و درین ظلمات زمستانی برق ستارگانچشمانت را می بینم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پرشکوه نقش آن شاهدختایرانی است که اسیر خان تاتار شده، شاهزاده خانم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش،اما اگر قهقه ی تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند،ترا فرصت هشیاری داد، در گوشه ای بنشین، نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرادار، من پدر تو هستم ژرالدین! من چارلی چاپلین هستم! وقتی بچه بودی شبهای دراز بهبالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم: قصه ی زیبای خفته در جنگل، قصه ی اژدهای بیدار <> در صحرا، خواب که به چشمان پیرم می آمد طعنه اش می زدم و می گفتم: برو! من دررویای دخترم خفته ام، رویا می دیدم ژرالدین، رویا... رویای فردای تو، رویای امروزتو.

دختری می دیدم به روی صحنه، فرشته ای می دیدمبه روی آسمان که می رقصید، و می شنیدم تماشا گران را که می گفتند: دختره را می بینی؟ این دخترِ همان دلقک پیره! اسمش یادته؟ چارلی!

آری، من چارلی هستم، من دلقک پیری بیش نیستم .امروز نوبت توست، برقص! من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو در جامه ی حریر شاهزادگان می رقصی! این رقصها و بیشتر از آن صدای کف زدن های تماشاگران گاهترا به آسمانها خواهد برد، برو! آنجا هم برو، اما گاهی هم روی زمین بیا و زندگیمردمان را تماشا کن! زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را، که با شکم گرسنهو پاهایی که ازبینوایی می لرزد، می رقصند. من یکی از اینان بودم ژرالدین!

 

در آن شب های افسانه ای ِ کودکی که تو با لالایی قصه های منبه خواب می رفتی، من باز بیدار می ماندم، در چهره ی تو می نگریستم، ضربان قلبت رامی شمردم و از خود می پرسیدم: چارلی! آیا این بچه گربه هرگز تو راخواهد شناخت؟

تو مرا نمی شناسی ژرالدین. در آن شب های دور،بس قصه ها با تو گفتم، اما، قصه ی خود را هرگز نگفتم. این هم داستانی شنیدنیاست: داستان آن دلقک پیری که در پست ترین محلات لندن، آواز می خواند ومی رقصیدو صدقه جمع می کرد . این داستان من است. من طعم گرسنگی را  چشیده ام . من درد بی خانمانی را کشیده ام واز این ها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقکدوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زد، اما سکه ی صدقه ی رهگذر خودخواهی، آن را می خشکاند، احساس کرده ام . با این همه من زنده ام و از زندگان پیش ازآنکه بمیرند، نباید حرفی زد. داستان من به کار تو نمی آید، از تو حرف بزنیم! بهدنبال نام تو نام من است. چاپلین! با همین نام چهل سال، بیشتر مردم روی زمین راخنداندم و بیشترازآنچه آنان خندیدند، من گریستم.

ژرالدین! در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنهارقص و موسیقی نیست. نیمه شب، هنگامیکه از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی، آن تحسین کننده گان ثروتمند را یکسره فراموشکن .

اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزلمیرساند بپرس . حال زنش را هم بپرس ... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اشنداشت چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار به نماینده خودم در بانک پاریس دستورداده ام فقط این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا قبول کند اما برای خرجهای دیگرت باید  صورت حساب بفرستی. گاه به گاه با اتوبوس، با مترو شهر را بگرد، مردم را نگاه کن،زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو: من هم یکی ازآنان هستم! تو یکی از آنها هستی دخترم نه بیشتر!

هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به انسانبدهد، اغلب دو پای اورا می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر ازتماشاگران رقص خویش بدانی همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خود را بهحومه پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم، از قرنها پیش آنجا گهواره بهاری  کولیان بوده است . در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، زیبا تر از تو، چالاک تراز تو و مغرور تراز تو! آنجا از نور نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن کولیان تنها نور ماه است! نگاه کن! خوب نگاه کن! آیا بهتر از تو نمی رقصند؟اعتراف کن دخترم! همیشه کسی هست که بهتر از تو باشد؛ و این را بدان که در خانوادهچاپلین هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود سنناسزایی بدهد!

 

من خواهم مرد، و تو خواهی زیست. امید من آنست  که تو هرگز در فقر زندگی نکنی، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم، هرمبلغی که می خواهی بنویس و بگیر؛ اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی، با خودت بگو : سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانکاحتیاج دارد. جستجویی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهییافت. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم، برای آنست که از نیروی افسون این بچههای شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام؛ همیشه و هر لحظه به خاطربند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند، نگران بوده ام. اما این حقیقت  را با تو بگویم دخترم: مردمان بر روی زمین ِ استوار، بیش از بند بازان بر رویریسمان ِ نااستوار سقوط می کنند. شاید که شبی، درخشش گرانبهاترین الماس این جهانترا بفریبد، آن شب این الماس ریسمان نااستواری خواهد بود که به حتم از آن سقوط خواهیکرد! آن روز تو بند باز ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی همیشه سقوط می کنند! دل بهزر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه، این الماسبرای همه می درخشد.

برهنگی بیماری عصر ماست! من پیر مردم، شاید  حرفهای خنده آور می زنم، اما بد نیست اندیشه تو در این مورد مال ده سال پیش باشد،مال دوران پوشیدگی! نترس! ده سال ترا پیر نخواهد کرد. به هر حال امیدوارم تو آخرینکسی باشی که تبعه جزیره ی لختی ها می شود! می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگیجاودانی با یکدیگر دارند. با من، با اندیشه های من جنگ کن دخترم؛ من از کودکان مطیعخوشم نمی آید! با این همه پیش ازآنکه اشک های من این نامه را تر کند، می خواهم یکامید به خودم بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه؛ امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا توآنچه من براستی می خواستم بگویم دریافته باشی  .

چارلی دیگر پیر شده است ژرالدین! دیریا زودباید به جای آن جامه های نمایش، روزی هم جامه عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی.حاضر به زحمت تو نیستم، تنها گاهگاهی چهره ی خود را در آینه نگاه کن، آنجا مرانیز خواهی دید! خون من در رگهای توست. امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من میخشکد، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی. من فرشته نبودم، اما تا آنجا که در توانمن بود تلاش کردم آدمی باشم! تو نیز تلاش کن. رویت را می بوسم .

 

  سوئیس - دومین ساعت از 8760 ساعت ِ سال 1964

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط 86/11/29:: 12:23 عصر     |     () نظر