سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش

نویسنده: اسد اله الم

26.12.06

تقدیم به همرزم شهیدم عبدالمنان

کشتار دسته جمعی مسافرین توسط اشغالگران روسی در ولایت فراه

از خانه ما تا به مرکز شهر فراه یعنی تا محلی که هر روز باید به مکتب می رفتم و بر می گشتم تقریبا" 4 الی 5 کیلومتر فاصله بود. مردم فراه اکثرا" فقیر و بیچاره بودند. وسایل حمل و نقل مثل موتر و موتر سایکل متاع کمیابی بودند. بعضی ها فقط بایسکل داشتند و اکثرا" فاصله های دورتر را با مرکب طی می نمودند. من هم مانند اکثر بچه های محل مان هر روز با پای پیاده به مکتب می رفتم و برمی گشتم. برای اینکه فاصله طولانی راه با آن گرمای طاقت فرسای تابستانی و بادهای سرد زمستانی برای ما کمی قابل تحمل شود معمولا" با سایر هم سن و سالان مان یکجا می شدیم و در بین راه بازی گوشی می کردیم و یا قصه می گفتیم. بسیاری اوقات بزرگترها نیز با ما همراه می شدند. همه مردم محل یکدیگر را می شناختند، با هم دیگر از مشکلات و غم و شادی زندگی خویش تعریف می کردند. یکی از آدمهای محل مان که اسمش غلام بود پسری داشت به اسم  علی یاور. او یگانه پسرش بود که بعد از ولادت چند تا دختر به دنیا آمده بود. در سالهای 1358- 1359 تقریبا به سن بلاغت رسیده بود. او نو جوانی خوش قیافه ای بود که چشمان سیاه، قد نسبتا" بلند و رنگ پوست قهوه ای اش برایش جزابیت خاصی داده بود. پسری بود بی نهایت مودب  و دارای اخلاق نیکو. غلام فرزندش علی یاور را هر روز بر روی مرکب که بر بالای پالان آن یک  قالینچه سرخی افغانی انداخته بود، سوار می کرد و با خود به دوکانی که داشت می برد و خودش پیاده از پشت آن روان بود. از سیمایش همه کس می فهمید که او از اینکار چه قدر لذت می برد. بیاد دارم  در یکی از روزها که با غلام همراه شده بودم از او پرسیدم چرا علی یاور را به مکتب شامل نکرده ای تا با سواد شود؟ در جوابم گفت  من یک بچه دارم و او را از دو چشمم بیشتر دوست دارم. من نمی توانستم تحمل کنم که نور چشم امرا  معلمین و یا بچه های دیگر بزند. گفتم اگر با من همصنفی می بود نمی گذاشتم که دیگر بچه ها او را بزند. گفت زنده باشی جان کاکا. او علاوه نمود حالا که می بینم چه بلائی بر سر باسوادها هر روز می آید، خیلی خوشحالم که علی یاور را به مکتب شامل نکرده ام. گفتم چطور؟ گفت اگر خلقی-پرچمی نباشد، آنها را حکومت می کشد و اگر خلقی-پرچمی باشد آنها را مجاهدین می کشند. گفتم همه که کشته نمی شود، اگر خدا نخواسته باشد، آدم کشته نمی شوند. در جوابم گفت: حالا که خدا خواسته است که این بیچاره ها کشته شوند. اگر نه چرا به یک روز خلقی ها در ولسوالی جوین 11 نفر معلم را زنده بگور کردند؟. چرا در ولسوالی اناردره 5 نفر معلم و 4 نفر مامور رسمی دولت را در یک روز دستگیر کردند و تا حالا زنده و مرده آنها معلوم نیست؟ چرا در ولسوالی پرچمن 3 معلم و دو کارمند دولت را دستگیر و تیر باران کردند؟  چرا در ولسوالی قلعه کاه معلم صمد و معلم رازق را شهید کردند؟ مگر انجنیر ظاهر، داکتر رشید و ملک صاحب محمد حسین خان از فامیل شما چه گناهی داشتند که آنها را خلقی ها شهید کردند، به غیر از اینکه درس خوانده بودند. در محبس فراه از جمله 600 نفر زندانی را که خلقی ها شهید کردند بیشتر از نصف آنها باسوادان بودند. خدا را شکر که علی یاور هنوز خورد است و کسی به او کار ندارد. بعد برایش گفتم که اگر در قلعه کاه خلقی ها چند نفر با سواد را شهید کردند، اما  بیشتر از 120 نفر دیگر را که آنها بدانجا شهید کردند فکر نمی کنم که اکثر آنها حتا سواد خواندن و نوشتن را هم داشته بوده باشند. گفت راست می گوئی جان کاکا، اگر اجل بیاید با سواد و بی سواد را سیل نمی کند، اما بازهم فعلا" جان باسوادان بیشتر به خطر اند. ما در حالیکه در عین گفتگو باهم بودیم، از جلوی خانه یکی از هم محله یی هایمان بنام شیر احمد می گذشتیم. شیر احمد مانند همیشه در جلوی دروازه خانه گیلی اش در سایه دیوار سر در گریبان نشسته بود و از سیمایش غم و غصه می بارید. او تقریبا"  یک سال قبل از آنروز خانم  و یک بچه نوجوانش را در اثر مین گذاری دولتی ها از دست داده بود. پسرش اقبال از هم سن و سالهای ما بود و در زمان حیاتش با ما همیشه یکجا به مکتب می رفت. هر وقتی که پدرش ما را می دید به یاد پسرش می افتاد و اکثرا" اشک از چشمانش جاری می شد. غلام و من بعد از عرض سلام و ادب از پیش شیر احمد گذشتیم و به راه و گفتگوی مان ادامه دادیم. به غلام گفتم یک سال از مرگ اقبال و مادرش می گذرد، اما  شیر احمد هنوز به اندازه پارسال پریشان معلوم می شود. فکر کنم که مرگ بچه اشرا هنوز فراموش نکرده است. غلام در جوابم گفت: جان کاکا خدا به دشمنت مرگ بچه اش را نشان ندهد. به دنیا هیچ چیزی سختر از آن نیست. آدم  مرگ را قبول دارد اما رفتن یک سوزن را به پای اولادش قبول کرده نمی تواند. من نمی دانم که شیر احمد بیچاره چطور تا هنوز زنده مانده است، او چطور تا حالا زهره ترک نشده است. خدا لعنت کند روسها و خلقی ها را که این فامیل مظلوم را چطور بدبخت کردند.  من پدر هستم و می دانم که اولاد چه دشمن شیرینی است. آدم اگر فکر مرگ اولادش را بکند، قلبش ایستاد می شود. تو هنوذ جوان هستی و این چیز ها را درک کرده نمی توانی، .هر وقت بخیر پدر شوی می فهمی که اولاد یعنی چه.

از این گفتگوی ما مدتی گذشت. علی یاور که پسرش را بیشتر از مردمک چشمانش دوست میداشت، آرزوی از این بالاتر نداشت که او را  داماد کند. اوایل سال 1359 ش برای علی یاور یکی از دختران محله مانرا خواستگاری نمود و برایش مراسم شیرینی خوری مجللی بر پا نمود. تقریبا" اکثر باشندگان محل ما در این مراسم دعوت بودند. بیاد دارم  وقتی طبق رسم آنجا سینی شیرینی را به پیش غلام ماند و آواز خوان محل آهنگ " بادا بادا الاهی مبارک بادا" را می خواند، غلام از فرط خوشحالی می گریست. غلام بعد از این برای علی یاور فقط لباس سفید میگرفت و علی یاور همیشه سفید پوش بود و مردم محل برایش داماد می گفتند. زمان جنگ و انقلاب بود. روزی نبود که دهکده ای و یا محلی بمباردمان نشود و خانه کسی بر سر ش ویران نگردد. در تابستان 1359 ش تقریبا" به غیر از مرکز ولایت فراه همه اطراف ولایت و ولسوالی تحت کنترول مجاهدین بودند. جنگ و مقاومت علیه اشغالگران روسی و نوکران داخلی آنها هر روز از روز پیشتر بیشتر اوج می گرفت.  سیل آوارگان به طرف ایران و پاکستان جاری بود. دیری نگذشت که خانواده نامزد علی یاور نیز به کاروان آوارگان پیوست و مانند اکثر باشندگان محل مان راهی ایران شد و نامزد علی یاور نیز آواره شد. علی یاور از دوری نامزد خویش رنج می برد. پدرش که تاب و توان رنج پسرش را نداشت به فکر تدارک عروسی او شد. تابستان سال 1359  فکر کنم ماه سرطان  و یا اسد بوده باشد که علی یاور با پدر مادر و سه خواهرش راهی ولسوالی جوین شد تا از آنجا به ذابل ایران برود. از قضا من هم راهی جوین بودم و با آنها هم سفر شدم. وقتی از شهر بیرون می شدیم پسته دولتی موتر ما را نگاه داشت و یکی از اعضای خاد که آدم قد کوتاه و روی سیاه سوخته ای داشت به ما حاکمانه دستور داد که از موتر پیاده شویم. بعد از اینکه همه مسافران و موتر را تلاشی نمود از نزد ما چیزی پیدا نکرد. اکثر مسافرها یا آدمهای مسن بودند، یا خانمها و اطفال ویا بچه های کم سن و سال بودند، زیرا دیگر در شهر جوانی نمانده بود.  بعد از چند تهدید و به قول مردمان کابل پتکه به ما گفت ما می دانیم که شما به پیش اشرار می روید. ما کار شما خائنها را داریم. بعد از گفتن چند کلمه توهین آمیز به مسافرین سرانجام یک مسافر را نگاه داشت و به بقیه ما اجازه داد تا از حوزه نفوذ دولت به طرف ولسوالی روان شویم. در بین راه در هر منطقه چند نفری با ما همسفر می شدند. مسافرین اکثرا" همدیگر را می شناختند با همدیگر مزاق و شوخی می کردند و برای داماد آواز می خواندند و از او شیرینی می خواستند. خواهر کوچک علی یاور که فکر کنم دو الی سه ساله بوده باشد نیز برای برادرش چیزهای زیر لب زمزمه می کرد و از مسافرین ناشناس خجالت می کشید که آنرا بلند بخواند. علی یاور گفت او برایم هر روز بادا بادا را می خواند. بعد از مدتی رسیدیم به یک جوی آب که بالای آن پلی وجود نداشت و موتر ما باید از بالای آن می گذشت. به این خاطر باید همه مسافرین از موتر پیاده می شدند. علی یاور خواهر کوچکش را به پشت خود کرد تا او را از جوی تیر کند. او از سر مهر و دوستی با خواهرش شوخی می کرد و برایش می گفت اگر برایم خواندان بادا بادا را نخوانی تو را از جوی تیر نمی کنم. اما خواهرش از دیگر مسافرین که نزدیک او بودند و انتظار این شیرین زبانی را از او داشتند، خجالت می کشید. سرانجام همه مسافرین از جوی گذشتند و دوباره سوار موتر شدند و باز دوباره بین موتر همان فضای خوشی و صمیمیت بود.  چند کیلومتری مسافه را طی کرده بودیم که چند نفر از مجاهدین جلوی موتر ما را گرفتند و گفت که ما نیز با شما به ولسوالی جوین می رویم و می خواهیم که چند میل اسلحه را با خود بدانجا انتقال دهیم. بعد از اینکه آنها سوار موتر شدند، کسی از ترس اینکه آنها عکس العمل نشان ندهند دیگر دست نزد و آواز نخواند. هوا آهسته آهسته گرمتر و گرمتر شده می رفت. هوای تابستان فراه در آن دشت سوزان و آن موتر بدون کولر طاقت فرسا بود. درست در وسط راه ولایت فراه و ولسوالی جوین منطقه ای بود به نام دغال دختر. وقتی ما در نزدیکی این منطقه رسیده بودیم  موتری که از ولسوالی به طرف ولایت روان بود به جلو روی ما آمد. راننده های هر دو موتر از موترهای شان پائین شدند تا از همدیگر از اوضاع هر دو طرف معلومات بگیرند، چون راه ها از امنیت چندانی برخوردار نبودند . روسها شب ها با هلیکوپترها در بین راه ها پیاده می شدند و راه ها را مین گزاری میکردند. مسافرین نیز از این فرصت استفاده کردند و از بین موترها پیاده شدند، چون در بین موترها از گرمی طاقت نمی شد. هنوذ چند دقیقه ای نشده بود که همه مسافرین از هر دو موتر پیاده شده بودند. ما در حالیکه رفع خستگی می کردیم یک دفعه از دور گرد و غباری را متوجه شدیم. در این حال یکی از مسافرها صدا زد، تانک، تانک به خدا تانک روسها است. و همزمان با دست خود به طرف آن گرد و غبار اشاره می کرد. تانک هنوز از ما زیاد فاصله داشت و درست تشخیص نمی شد که تانک است یا موتر، یا تراکتور و یا چیز دیگری. هرکس تبصره ای میکرد. یکی میگفت موتراست، یکی میگفت تراکتور است و دیگری می گفت شاید تانک مجاهدین باشد. ولسوالی جوین فراه در این زمان تحت کنترول مجاهدین بود و آنها یک  تانک جنگی را از دولت به غنیمت گرفته بودند. فضای دود و خاک به طرف ما نزدیکتر و نزدیکتر می شد. آهسته آهسته همه به این نتیجه رسیده بودیم که این تانک است که به طرف ما نزدیک می شود . بعد متوجه شدیم که یک تانک نه بلکه دو تا تانک می باشند که از سمت ولایت نیمروز به طرف ما روان اند. فضای ترس و هیجان بر همه مستولی شده بود. بیشترین ترس ما از سلاح های بود که در بین موتر بود. سه نفر از مجاهدین که با ما همسفر بودند قبل از اینکه تانکها به ما زیاد نزدیک شوند همراه با تفنگهای در دست داشته خویش فرار نمودند و تفنگهای باقیمانده شانرا در بین موتر گذاشتند. یکی از تانکها تا حدودی آنها را تعقیب نمود اما دوباره برگشت. تانک دیگر به طرف ما نزدیک می شد و همزمان ما را ذیر رگبار داشکه ها گرفته بودند. مسافرها یکی خود را بر روی زمین می انداخت دیگری می خواست از ترس جان به سوی فرار کند که امکان آن نبود ودر اثر فیر مرمی "قوای دوست" نقش بر زمین می شد. انسانها به مانند برگهای خزانی به پیش چشمان مان پرپر می شدند. به هر طرف نگاه می کردیم یکی از همسفران ما با خاک و خون یکی می شد. مو های بدن مان از ترس بر بدن مان تیغ کشیده بودند.ضربان قلبهایمان تندتر از رگبار مسلسلهای آنها بودند. زنها اطفال شانرا در زیر بغل می کردند تا که خود سپری باشند برای جگر گوشه های شان. صدای  گریه و شیون  در آن دشت سوزان آنقدر طنین افگن شده بود که برایم شرح آن مقدور نیست. یکی فریاد می زد، و آن دیگری کلمه اشرا می خواند.  صدای گریه اطفال قلب سنگ را آب می کرد، اما از دست هیچ کس کاری ساخته نبود و هر کس به فکر جان خودش بود. این حالت که روسها بدون وقفه بالای ما فیر میکردند و مسافرین را با خاک و خون یکی می کردند نمی دانم که چه قدر وقت طول کشید. برای ما هر ثانیه یک سال بود. هر ثانیه مرگ خود را به چشم سر می دیدیم. بعد از لحظاتی که روسها متوجه شدند که از جانب ما به سوی آنها فیر نمی شود، رگبار مسلسل های شانرا کم نمودند و آهسته آهسته در حالیکه کلاشینکوفهای خود را به طرف ما نشانه گرفته بودند به ما نزدیک می شدند. اما اگر کسی سرش را بالا میکرد و می خواست چیزی بگوید، آنها بی وقفه به طرفش فیر میکردند و او و یا احتمالا" چند تفر دیگری که پهلویش بود را با او یکجا میکشتند. سرانجام ما فهمیدیم که باید خود را تکان ندهیم و سر های خود را بلند نکنیم در غیر آن آنها بدون وقفه فیر میکنند و ما را می کشند.  برای آنهای که تا آن وقت کشته نشده بودند کمی امید زنده ماندن پیدا شده بود. در این هنگام دو سرباز روسی به طرف موتر رفتند و در بین موتر سلاح های باقیمانده مجاهدین را پیدا نمودند. آنها بدون وقفه از بین موتر پیاده شدند و باز به کشتار مسافرها پرداختند. آنها مانند حیوانات درنده بر سرما ایستاده بوند و هر کس را که از شدت گرما و یا ترس مرگ و یا از شدت درد زخم مرمی های آنها خود را  تکان می دادند به ضرب گلوله می بستند و از پای در می آوردند. آنها بالای سر ما می گشتند و زنده و مرده را تلاشی می کردند و پول و هر متاع قیمتی را که می دید با خود می گرفتند. آنها با خود حرف می زدند  و گاه گاه بلند می خندیدند و از رفتارشان معلوم بود که این صحنه غم انگیز برای آنها چقدر لذت بخش بود. من از بین حرفهایشان فقط یک لغات بسماچی را که آنرا زیاد تکرار میکردند، می فهمیدم. برای ما دیگر امید زنده ماندن نمانده بود. چهار طرف ما را خون گرفته بود. فرق بین زنده و مرده نمی شد. بین هر چند مسافر که بر روی خاک افتاده بودند فقط یکی دو تا زنده و یا زخمی بودند. بقیه همه کشته شده بودند. در این هنگام یکی از مسافرین که چندسالی به روسیه تحصیل کرده بود، بدون آنکه خود را تکان بدهد در حالیکه سرش پائین بود یک دل را صد دل نموده و به زبان روسی به آنها کدام چیزی گفت. روسها به نزدیک او آمدند و از پشت او را بالا کردند. تمام بدنن این مسافر می لرزید و فکر می کرد که او را می خواهند تیرباران کنند. این جوان که عبدالمنان نام داشت از توابع قریه نوده ولایت فراه بود. من بعدها با او خوب دوست شده بودم و با هم در یک جبهه علیه روسها و دستنشاندگان آنها برای استقلال کشور می جنگیدیم. منان بعد ها در یک عملیات نظامی در ده دوست محمد ولایت نیمروز شهید شد. شهید منان برایم گفت که من برای روسها گفتم که شما مسافرین را می کشید و سلاحها از آن مجاهدینی می باشند که در اول فرار کرده اند. ما مسافر و  بیگناه می باشیم. من خودم رفیق شما می باشم و به شوروی تحصیل کرده ام.... بعد از گفتگوی شهید منان با روسها، آنها تا لحضاتی دیگر بالای سر ما ایستاده بودند و به چهار طرف ما مانند حیوانات درنده که به دور شکار خود دور می زنند، دور می زدند. آنها گاه  شهیدان و زخمی ها را و گاه هم چند نفری را که زنده مانده بودند، با لگد می زدند. آنهای که تا آن لحظه جان به سلامت به سر برده بودند به تدریج از شدت تشنگی و ترس جان می دادند. تشنگی،  مرگ، شهادت، دشت سوزان فریاد و ناله انسانهای  بی گناه و بی دفاع در یک طرف و گروه ظالم، قاتل و آدم کش در طرف دیگر، انسان را به یاد داستان کربلا می انداخت.

بعد از گفتگوی شهید منان مدتی آنها دیگر بالای ما فیر نمی کردند، یکی از مسافرها فکر می کرد که روسها متوجه شده اند که ما مسافر می باشیم و دیگر کسی را نمی کشند از جایش بالا شد و با نشان دادن دست به یکی از عساکر روسی می خواست که به او بفهماند که او خیلی تشنه است و آب می خواهد. اما سرباز روسی به بین دهان او با کلاشینکوف فیر نمود و مغز سر او را به پیش ما پاشان نمود و خود باز از فرط لذت و خوشحالی قهقه می خندید. این آخرین مسافری بود که در آنروز به شهادت رسید. روسها بعد از شهادت این مسافر به ما حکم نمودند که از روی زمین به پا نشویم در غیر آن آنهای که زنده مانده اند نیز کشته می شوند. ما در حالیکه از تشنگی، گرما، غم از دست رفتگان و زخمی ها و ترس مرگ بجان رسیده بودیم، بازهم مجبور به اطاعت بودیم. بعد از لحظاتی از صدای تانکها  متوجه شدیم که آنها از ما دور شده اند. از 40 تا 45 نفر فقط 12 تا 13 نفر زنده  و زخمی مانده بودند. پدر علی یاور اولین کسی بود که از سر جایش بلند شد و به طرف فرزندش رفت و می خواست تا بازویش را بگیرد و او را بلند کند و می گفت بچیم به پاه شو که سگها رفتند. اما علی یاور دیگر توان بالاشدن را نداشت و لباسهای سفید عروسی اش با خون پاکش همچون دستان حناکرده اش سرخ شده بود. علی یاور می خواست فریاد بزند اما توان فریاد زدن را نداشت. بعد رفت تا در چندمتری دیگر با خانمش، مادر علی یاور، همصدا شود و دید که از خانم اش نیز دیگر صدای بلند نمی شود و بدنش سوراخ سوراخ و پر خون است. تنها صدا، صدای گریان خواهر کوچک علی یاور بود که در بغل مادر شهیدش غرق خون و عرق شده بود.

چند نفر از ما که نیمه جان مانده بودیم توان حرکت را نداشتیم. مجاهدینی که فرارکرده بودند مردم محل را از این فاجعه خبر کرده بودند. نزدیکی دیگر شده بود که مردم محل با یک تراکتور به کمک ما آمدند. نعش شهیدان را بین یک موتر و یک تراکتور نمودند و چند نفر زنده و زخمی را بین موتر دیگر نمودند. هر کس شهیدش را با خود برد.  ما با جنازه علی یاور و مادرش و سه تن دیگر از مردم محل مان که دو خانم و یک طفل 10 الی 11 ساله بودند دوباره به طرف شهر فراه برگشتیم. باز به همان جوی رسیدیم که علی یاور خواهرش را وقت رفتن به پشتش از آن تیر نمود. این بار من این طفل نازنین را به بغل کردم تا او را از جوی تیر کنم ، چون پدرش دچار شوک بود و توان حرکت نداشت. اما او که نمی فهمید گپ از چه قرار است می خواست که برادرش او را به پشت کند. گفتم او نمی تواند بیا تا من تو را از جوی تیر کنم. در حالیکه اشک می ریخت و همه لباسهایش غرق در خون خشک شده مادرش بود و درست توان حرف زدن را هم نداشت با صدای لرزان و گلوی پر از بغض برایم گفت: اگر برای علی یاور بیت بخوانم باز مرا از جوی تیر می کند؟. من دیگر برایش جوابی نداشتم. اشکهایم جاری شد و سرم را پایان نمودم. فکر می کردم خواب می بینم و یا فلمی را تماشا می کنم که خودم در آن نقشی بازی میکنم. هیچ چیز را بدرستی جدی گرفته نمی توانستم. هوا رو به تاریکی می رفت که بازما به همان پسته شهری رسیدیم و باز همان خادیست جلو موتر ما را گرفت و بالا شد. راننده برایش گفت که با ما چند جنازه است و جریان را برایش تشریح کرد. او در جوابش گفت من که گفتم هر جا بروید ما شما را گیر می کنیم و به جزای اعمال شما می رسانیم. ما که دیگر رمق به جان ما نمانده بود، فقط به طرف قیافه سیاه سوخته او به شکل تنفر آمیز نگاه میکردیم و خاموش مانده بودیم. او از موتر پیاده شد و دیگر چیزی نگفت و به ما اجازه داخل شدن در شهر را داد. وقتی موتر ما حرکت کرد او به علامه پیروزی و یا خوشحالی یکی دو تا فیر هوای کرد. وقتی به محل مان برگشتیم فردای آنروز شهیدان را به خاک سپردیم. علی یاور با لباسهای دامادی اش که با خون او رنگین شده بود در پهلوی مادرش بخاک سپرده شد. مقبره های آنها در نزدیکی مقبره های اقبال و مادرش بود. وقتی قبر کن با بیلش خاک را بالای علی یاور می ریخت، من با هر نگاه به سوی غلام که حتا توان گریه کردن را هم نداشت، به یاد آن حرف های که او در مورد شیر احمد و فرزند شهیدش برایم گفته بود می افتادم "خدا به دشمنت مرگ بچه اش را نشان ندهد. آدم اگر فکر مرگ اولادش را بکند، قلبش ساکت می شود ..."

غلام بر سر قبر نور چشمانش خاموش و بی رمق نشسته بود و از آن ساعتی که دست علی یاور را گرفته بود و برایش گفت "بچیم بلند شو که سگها رفته اند"، تا این دم دیگر صدایش بلند نمی شد. مردم محل همه بدورعلی یاور و مادرش حلقه زده بودند و ساکت و خاموش ایستاده بودند. هیچ کس حتا جرعت اینکه به غلام تسلیت بدهد را هم نداشت. در این هنگام  یکی از پشت از بین مردمی که به دور قبرها حلقه زده بودند کوشش می کرد که خود را به غلام برساند و هم زمان می گفت کاکا غلام ، کاکا غلام خوش خبری ام بالایت. مردم فکر میکردند که او دیوانه شده است و مانع رفتن او به طرف غلام می شدند. اما او نفس نفس صدا میزد مجاهدین، مجاهدین قاتلین علی یاور را کشته اند. بعد تعریف نمود که مجاهدین چند ساعت بعدتر از وقوع این تراژدی سربازان هر دو تانک را در یک منطقه دیگر در طی یک زد وخورد کشته اند و تمامی اموال ربوده شده مسافرها را از نزد آنها گرفته اند. این خبر طوریکه بعدا" هم معلوم شد صحت داشت. غلام با شنیدن این خبر یک مرتبه رو به آسمان کرد. او اول با صدای ضعیف "یا حق" گفت و بعد برای اولین بار شروع به گریه کردن کرد. او زار زار می گریست و از سوز و فریاد و درد و آه و ناله او همه ما بی اختیار اشک می ریختیم.

". غلام با به خاک سپردن زن و فرزندش تمام آرزو هایش را بخاک سپرد و تمام مواد خوراکی را که برای عروسی فرزندش تهیه نموده بود به مراسم سوگواری او مصرف کرد.

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط 92/3/1:: 9:8 عصر     |     () نظر